باران پشت شيشه

رضوان نيلي‌پور


باران پشت شيشه

امروزهم باصداي خروس صديقه خانم ازخواب بيدارشدم.مامان داشت نمازمي خواند.چادر
نمازمامان , سفيدسفيداست.هرشب رختخوابش راكناررختخوابم پهن مي كند.صبح زود لباس ها
وملافه هاي خيسم راعوض ميكند.كتري ي آب , لگن وحوله مي آوردوبعدسيني ي
صبحانه ام را.
همان وقت است كه مرتضي ازاين اتاق به آن اتاق بدود.دنبال دفتر, خط كش ومدادپاك كنش بگردد.سرش راتوي اتاق بكندوبگويد:((جورابام كو؟))ومامان بگويد: ((پيش من نيس.)) مامان روي لحافم مي نشيند, تكه هاي نان رالوله ميكند, توي ليوان شيرمي زندودهانم مي گذارد.صبحانه ام راكه خوردم , دوردهانم رادستمال مي كشد, مي خندد, پيشاني ام راماچ مي كندوسيني رامي بردبيرون.باباوقت رفتنش دم دراتاقم مي آيد, نگاهم مي كند,مي خندد,
دستش راتكان مي دهدوازخانه بيرون مي رود.ديروزكه مامان مراازحمام بيرون آورده بودو
مي كشيدتاتوي اتاقم ببرد, باباازراه رسيدودوباره گفت: ((ببين, عباس ازخودت بزرگترشده,
هنوزم نمي خواي؟…))مامان گفت: ((هيس س.))
عصرها مرتضي توي هال مي نشيندودرسش رابلندبلندمي خواند.من كوكب خانم كتاب
مرتضي رامي شناسم.نيمروهاي خوشمزه مي پزد.همه شان دوريك سفره مي نشينند, غذا
مي خورندوازدست پختش تعريف مي كنند.خانم مرتضي هرچندروزيك درس تازه مي دهد.درس
كبري زيادطول كشيد.شب هامرتضي اين درس رابلندبلندمي خواندوكبري ازخيس شدن كتابش زيرباران غصه مي خورد.ديروزباران آمد.اول آهسته بود; بعدتندشدوتوي شيشه هازد.مرتضي
كه ازمدرسه آمد, كت وكلاهش خيس شده بود.گفت: ((مامان, امروزخانم مرغابي و
لاك پشت رادرس دادند.))لاك پشت كتاب مرتضي شايدبزرگ ترازبچه لاك پشت هادي باشدوبتواندتوي آب دست وپابزند.
صديقه خانم كاسه ي آب راروي زمين گذاشت ونشست.مرتضي نوك انگشتش رابه بچه لاك پشت زد.بچه لاك پشت جم نخورد.هادي گفت: ((مريضه, تكون نمي خوره.))بعد
هادي ومرتضي رفتندتوي حياط.مامان دراتاق رابازكرد, دست هاش رادوطرف صورتم گذاشت وسرم راچرخاندبه طرف حياط.آن هادورحياط دويدند.مرتضي كفش هاش راكنده بودوتندترمي دويد.پايش به شلنگ آب پاشي گيركرد.نزديك بودزمين بخورد.مامان رفت ,
شلنگ راجمع كردوروي شيرحوض انداخت.مرتضي تنددويد, به ديوارروبرورسيد, دستش رابه
دك زدوگفت: ((سوك سوك.))هردودوباره دورحياط دويدند.مامان وصديقه خانم توي اتاق,
پيش من نشسته بودندوحرف مي زدند.صديقه خانم آهسته گفت: ((مي فهمه؟))مامان سرش راتكان دادوچشم هاش راپاك كرد.
ديشب هم مامان پلوي شل پخته بود.روي آن ماست ريخت وباقاشق به هم زد.قاشق خودم
بودوكاسه ي خودم.مامان به قاشق فوت مي كردوتوي دهانم مي گذاشت.مرتضي توي هال
نشسته بودودرس تازه رابلندبلندمي خواند.لاك پشت كتاب مرتضي چوب رابه دهان گرفته بودوبامرغابي هادرآسمان پروازمي كرد.صداي مرتضي آهسته شد.نفهميدم لاك پشت تاكجاتوانست برود.يقين به ابرهارسيد.شايدازابرهاهم گذشت ;به خورشيدرسيد.حتما امشب
هم مرتضي درس لاك پشت رابلندبلندمي خواند.امروزصبح بابالباس هاش راپوشيده بودوتوي
هال راه مي رفت.به اتاق كه مي رسيد, سرش رامي چرخاند, به مانگاه مي كردوردمي شد.
مامان داشت ناخن هام راقيچي مي كرد.باباسرش راتوي اتاق كردوگفت: ((هنوزآمادش نكردي؟!))مامان انگشت هام راماچ كرد.يك قطره چكيدروي دستم.باباگفت:
((شناسنامه همين جابود, كجاگذاشتيش؟))مامان ازاتاق بيرون رفت.هواابربود.حتمادوباره
مي خواست بارون بياد, توي شيشه هابزندوكت وكلاه مرتضي خيس شود.هردوآمدندتوي اتاق.
باباروي لحافم نشست.دوطرف صورتم راماچ كرد.مامان چادرسياهش رابه چشم هاش كشيد
وتندازاتاق بيرون رفت.بابابغلم كرد.كشاندبردم بيرون.پشت پاهام كف ايوان كشيده مي شد.
درحياط بازبود.برگ هاي درخت سيب توي باغچه ريخته بود.سردم شد.باباخواباندم روي
صندلي ي عقب.ماشين راروشن كردوعقب عقب رفت.صديقه خانم وهادي توي كوچه بودند.
باباشيشه رابالاداد.هادي آمدپهلوي ماشين, انگشتش رابه شيشه زدوخنديد.مامان سوارشدوپهلوم نشست.سرم رابلندكردگذاشت روي پاش.بابابوق زد.پيچيدوتندكرد.هواهنوزابربود.درخت هاي
خيابان برگ نداشت.ماشين هابوق مي زدند.مامان دستم راتوي دست هاش گرفت وماچ كرد.دست هاولب هاش گرم بود.باباتندمي رفت, مي پيچيد, آهسته مي رفت, دورمي زد.
كف پاهام به درماشين چسبيده بود.ازلاي درسوزمي آمد.يك موتورسيكلت ازپهلوي ماشين
باباتندرفت.صداش مثل موتوردايي جعفربود.يقين امشب مرتضي درس لاك پشت رابلندبلند
مي خواند.بابايواش كرد, بوق زدوپيچيد.يك قطره چكيدروي پيشانيم.صداي درآهني بزرگ
آمد.باباپياده شد.دست هام راكشيدونشاندم روي صندلي.يك پسرقدخودم جلوي ماشين بابا, بالاوپايين مي پريدوزبان درمي آورد!سرش بزرگ بود; خيلي بزرگ!مامان بغلم كرد.سرم را
به سينه اش چسباندوموهام راتندتندماچ كرد.
رضوان نيلي پور






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30788< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي